سفارش تبلیغ
صبا ویژن
حوریه نویس

در زمستان از کوچه ای که شیب زیادی رو به بالا داشت گذر میکردم.

نفسم گرفت و از شدت نفس نفس زدن گلویم میسوخت.

سرما رد اشک را که روی گونه هایم بود آتش زده بود

ایستادم کمی نفس تازه کنم.

کنار آتش پیرمردی که از تنهایی مشتاق حرف زدن با تنها رهگذر کوچه که من باشم بود

برخواست و پیت خالی را به من داد  تمام بدنم میلرزید سرما دروجودم رخنه کرده بود 

انگار پیرمرد از حالم خبرداشت پتوی نیم سوز و وصله زده اش را روی دوشم انداخت وگفت:راه درازی در پیش داری.

تو گذشته ی منی جوان برو اما بدان در میانه تابستان هم وجودت در سوز زمستان خواهد بود چون تو تنهایی.

اما باز هم امیدت را از دست مده خدا با توست

 

 



[ یادداشت ثابت - پنج شنبه 92/8/24 ] [ 9:14 عصر ] [ حوریه@ ]

نظر

مجله اینترنتی دانستنی ها ، عکس عاشقانه جدید ، اس ام اس های عاشقانه